مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

این روزهای ما...سه

این روزهای بهاری تو....شیرین تر و شیرین تری و من عاشق تو این روزا...موهامونو شونه میکنی...و موهای نداشته ی خودت رو...و چقدر لحظه ای که شونه ی دستت از پشت سرت میافته رو زمین یا پشت لباست رو دوست دارم...زود برمیگردی دنبالش!!! این روزا...هرچی رو با دستای بهشتی ات میخوری...به ماهم میدی...و چقدر اصرارت رو دوست دارم..بعضی وقتا هم اینقدر سفت میگیریش و تعارف میکنی که یعنی نخورید!!! این روزا...حرف میزنی...و من مست صدای تو...زیبای زیبا...بهترین و ارام بخش ترین....لذت بخش...شیرین...اخ که میمیرم برات....حرفای ما رو تکرار میکنی...تاجایی که بتونی ادای کلمه...و اگه نتونی اهنگشو درمیاری...و میگی اب بیده ومن رسما قدمی تا پرواز ندارممممم...شکر ...
29 اسفند 1390

29 اسفند...دعا

  29 اسفند89بود من ؛زنی باردار با شکمی بزرگ حامل فرشته ای که همه نگرانش بودند...ورم دست و پا...احتمال زایمان زودرس...استراحت مطلق...من و تو و بابا...چشمان نگران مادرم...خانه نشینی خانواده ام بخاطر ما...مهمان پذیری...انقباضات رحمی...سیسمونی...اهواز...  درست 29 اسفند 31 هفته داشتی...فرشته ای در من...هم نفس کوچک....تکان خوردنت...نجواهای شبانه مان...سکسکه های هر روزت...و حس خوب زندگی تازه! هرکس مرا میدید میگفت دعا کن ...برای همه...تو بارداری...دعایت میگیرد...و من دعا میکردم ....برای همه...و برای تو پسر شیرینم باهم دعا کردیم دعاهایمان یادت هست؟!......یکسال گذشت... 29اسفند90 است! مادر شده ام! شکر......
29 اسفند 1390

تاتی...تاتی

تاتی...تاتی ...یه پا جلو این یکی...حالا نوبت اون یکی..افرین پسرم خم میشوم دستهای بهشتی ات را میگیرم... پاهایت ...چقدر کوچکند....پاهای کوچکت بین پاهای من...و حرکت میکنیم قدمهایم را با تو تنظیم میکنم...تاتی تاتی...صدای ذوق کردنت می اید...هنوز قدمت کامل نشده قدم بعدی! مقصد؛ اتاق محبوبت...بیشتر خم میشوم تا لبخندت را ببینم...تا در خاطرم ثبتش کنم...برای روز مبادا !!! تاتی تاتی ...برایت شعر میخوانم و تو همراهم میشوی سرت را بالا می اوری...چشمانت چقدر از این زاویه جذاب تر است میخندی برایم و .... و من حسی توصیف نشدنی دارم... تاتی تاتی... دستانت را محکم گرفته ام...از این بالا نگاهم به پاهای کوچکت است...پاهایی که میخواهند قدمه...
23 اسفند 1390

افتادی....افتادیم

دیشب...شب ده ماهگی تو ....بعد از جشن کوچکت.... مبین پاره ی تنم ...تو افتادی....دیشب...بعد از اینکه جشن تمام شد...مثل همیشه کنار میز ایستاده بودی...دستت نارنگی بود و دست دیگرت به میز....حس استقلال بی نظیرت وادارت کرد به رها کردن میز و ایستادن روی پاهای کوچکت...افتادی و دهانت به لبه ی میز خورد و گریه کردی....خیلی آبت دادم ...آب قرمز شد....دهانت پر از خون بود..صدای تپش قلبم را شنیدم....بلند بود خیلی! لثه ات و لبت پاره شده بود و خونش بند نمی امد....نگران دندان سفیدت بودم...لبم و لثه ام درد داشت...انگار من افتاده بودم ... پدرت ؛ لب پدرت هم ورم کرده بود...قلبش درد گرفت.... میدانستیم چه دردی داری ....میدانستیم! به خدا اغراق نمیکنم... ...
21 اسفند 1390

10 ماهگی ات مبارک شکوفه ی بهارم

ده ماهگیت مبارک.... تو شیرین تر از انی که فکرش را میکنی...خیلی شیرین و دلچسب! انقدر که خودمان هم فکرش را نمیکردیم... شدی همه ی همه ی ما ده ماه داری اما گویی ده سال است هم خانه ایم این ماهگرد تحول تو بود... تحولی بس زیبا...ارام...لطیف و نرم؛چون ابریشم خالص! میفهمی و میدانی و میشناسی درست یاد تحول پس از چهل روزگی ات افتادم... چه شیرین بود...یادش بخیر ده ماهه ی نازم؛ مبین نفسم تو برای من بهترین برگ سرنوشتم بودی...بهترین تقدیر... میخواهم ان طور که لایقش هستی باشی...بهترین ! ارزوهایم همه رنگ تو را دارد و بس. حالم...امروزم و فردایم هستی هستم تا هستی پس باش تا همیشه مهربانم چگونه شکرت کنم؟...هر...
21 اسفند 1390

این روزهای ما...دو...

چقدر این روزها نوشتنم می اید... حالم دست خودم نیست! حس خوبیست...شاید هم اندکی غریب... هرروز تکرار من و تویی دوباره...هر روز... و جالب این پرسش دیگران است" تو خونه حوصله ات سر نمیره؟ " کدوم خونه رو میگید؟ خونه ی شما ؟؟ بله بیشتر از ساعاتی حوصله ام سر میرود...اما اگر منظورتان همین خونه ی عشق است,  نه!!! اخر اینجا هر روز کلی اتف اق نو میافتد...اینجا بوی تازگی میدهد...بوی بهشت...آه یادم نبود فقط من این بو را حس میکنم...چون مادرم اینجا کودکی هست در شر ف ده ماهگی ...و من مادرش هستم و همین فرشته ی پاک داستان هر روز ما را میسازد...همین کودک هر روز برنامه ای جدید برای ما دارد... فهمش الحمدلله هر روز بیشتر و بیشتر از رو...
18 اسفند 1390

این روزهای ما ...یک...

کمد رختخوابها رو مدتیه دست نزدم...درش رو باز میکنم و رویه های تشک و بالشت ها رو در میارم....میشورم؛ پتو ها رو میدم اتوشویی....و مسافرتی ها توی ماشین لباسشویی نوبت مرتب کردن کمد رختخوابها....تشک اول رو میذارم و روم رو که برمیگردونم...صدای خنده ی یه فرشته میاد...رفته تو کمد روی تشک...و من تشک بعدی به دست بهش میگم بیا این طرف جونم...میخنده...خدااااا میذارم زمین و میرم بغلش میکنم و میبوسمش...میبرمش توی هال پیش استخر اسباب بازی هاش و ادامه میدم کارم رو ....حسابی مشغولم...پتوی بعدی رو میخوام بردارم زودی میاد...و میگه دااااا یعنی دالی بازی و من دست از کار میکشم و با پتو باهم دالی بازی میکنیم...کلی میخنده...منم کیف میکنم ...بغلش میکنم ومیبوس...
17 اسفند 1390

خونه ی عشقه

چقدر خونه ی جدیدمون رو دوست دارم همین خونه ای که ... همین خونه ای که یه اتاق کوچیک داره با کلی وسایل کوچیک...کلی اسباب بازی...کلی لباس های یک وجبی...و کلی کفش های کمتر از 15 سانتی متر!!! همین خونه ای که توی اشپزخونه اش قابلمه های کوچولو و قاشق های پلاستیکی نرم و زیر انداز پیدا میشه و یخچال فریزرش همیشه هویج و ماهیچه و نخود سبز و اردبرنج و....داره!!! همین خونه ای رو میگم که توی هالش یه استخر بادی پر از اسباب بازی های صدا دار داره و روی فرشش پر از توپ های رنگارنگه...میز تی ویش طرح داره و جای دست های کوچیک و انگشتای یه فرشته است... همین جا که دوطبقه ی اخر کتابخونه اش همیشه کتابهاش نامرتبه و گلدون بنفشش شکسته... همین جا که هر وقت ر...
15 اسفند 1390

نقاشی

نقاشی تو ... خونه...درخت...اردک...بابا...مامان...مبین . همین... اینها برای تو مهمترین نقش های زندگی ات هستند. اینها یعنی تو در خونه ای که حیاط داره و اردکت توش ازادانه بازی کنه با حضور بابا و مامان .... ارامش داری و مبین...پسر من چه خوب مبین رو برای خودت همون برادر نداشته ات حساب کردی. دستت رو مشت کن عزیزم...قربون مشتت...قربون قلبت که اندازه مشتته ولی مهربونیش بی اندازه است! چه عاقلانه پذیرفتی حضور مبینم رو... تو ارامشی...یک ارامش کودکانه ای...داداش کوچولوی ٥سال و نه ماهه ی من فکر کنم حسودیم شد...برای نکشیدنم....برای نقاشی بدون من ات داداشی ...یک وقت من رو یادت نره...میخوام تا ابد برای تو همون آجی ...
13 اسفند 1390

بوی بهار ...

امروز چندم اسفند است؟؟ چرا همیشه اسفند بوی بهار میدهد؛ بوی عید؟! بهار امسال...برایم بهترین بهار است؛ بهترین چون تو هستی...پسرم تو هستی شکوفه ی بهارم تو هستی و اولین بهارت را میبینی...و این یعنی اغاز قصه ی زندگی عمرت پر بهار...زندگی ات بهاری بهارم...زندگی ام...شکوفه ی نارنجم     تو بهاری برای من تو تحول زندگی مایی...و تو همه ی خوبیهایی همه ی همه ! این روزها فکر میکنم خوب تر از تو ؛ خوب تر از اکنونم مگر هست...؟ و اینده ی روشن تو.....یادم می اورد .... خوبی دیگر را ... تو باشی همه چیز زیباست....دلبندم نفس بکش... بوی نو ...اخ که چقدر این بوی نو را دوست دارم بوی ملحفه های شسته ی مادر...
10 اسفند 1390